شهیدعلی محمدطاهری
نام پدر: علی اکبر
تاریخ تولد: 1-2-1340 شمسی
محل تولد: کرمان - انار
تاریخ شهادت : 15-6-1360 شمسی
پاسدار
دیدبان توپخانه ارتش و سپاه
محل شهادت :سرپل ذهاب-ارتفاع بازی دراز
نام گلزار:بهشت زهراسلام الله علیها
قطعه:26 ردیف:41 شماره مزار:11
شهر:تهران
یکم اردیبهشت ۱۳۴۰، در رفسنجان(شهرستان)-انار(شهر) چشم به جهان گشود. پدرش علی اکبر، حسابدار بود و مادرش،صغرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم شهریور ۱۳۶۰، با سمت دیده بان در سرپل ذهاب بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
او مسئول دیده بانی مشترک ارتش و سپاه بود . چند روز قبل از عملیات محسن سرش را آورد بیخ گوشم و گفت به نظر تو به علی طاهری بگوییم که رفتنیه یا نه ؟گفتم فعلاً نگی بهتره . پیچک که سمت دیگر محسن ایستاده بود حرفش را شنید و گفت : « این علی طاهری خیلی پوست کلفته باید این و بهش بگیم »رفتیم بالای سر طاهری و پیچک زبان چرخاند: برادر طاهری ، وزوایی چی می گه ؟ چی شده ؟ بگید ما هم بدونیم چه آشی برامون پختید ؟ محسن با رندی شروع به صحبت کرد . علی ، من نمی خواستم بگم ولی برادر پیچک اصرار کرد ، خلاصه ما رو حلال کن ،کلی سر به سر علی گذاشتیم ، بالاخره محسن حرف آخر را زد :« توی این عملیات شما شهید می شی»طاهری تبسمی کرد و گفت : «از این خبرا نیست.»
این وصله ها به من نمی چسبه . من کجا و شهادت کجا » محسن دستی به شانه علی طاهری زد و در حالی که از او دور می شد گفت : « علی جون چه بخوای ، چه نخوای ، توی این عملیات فاتحه ات خوانده است » . روز اول عملیات طاهری برای محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام . روز دوم و سوم هم سپری شد و علی دایماً خبرمان می کرد که هنوز شهید نشده ام .
روز پنجم که زخمی شد و منتقلش کردند پشت جبهه آن جا من و محسن را دید و گفت : « برادر وزوایی ، فقط دستم تیر خورده ، من هنوز شهید نشدم » دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصی دادند که برود تهران وزوایی که در منطقه بود با بی سیم علی را گیر آورد و به او گفت:« علی تهرون ، مهرون خبری نیست . تو این عملیات شهید میشی .غزلو بخون » طاهری پشت بیسیم قاه قاه خندید و گفت: «این دفعه رو خطا کردی برادر وزوایی ، من همین الان عازم تهرونم » اما این دفعه مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر شهادت علی را می کشیدم .
بعد از خداحافظی هنوز چند کیلومتری نرفته بودند که علی یاد دوربینش می افتد که به جانش بسته بود . یک دفعه مرا پای بی سیم خواستند . علی بود که می گفت از بابت دوربینش ناراحت است و برای همین برگشته .به او گفتم برو پی کارت، دوربیت پیش منه و جاش امنه . با خنده گفت : قول بده ازش خوب نگهداری کنی . مدتی بعد متوجه شدم که توپخانه خودی مشغول فعالیت است و گلوله ها را یکی یکی روی سرعراقیها می فرستد . تماسی گرفتم با توپخانه و داستان را پرسیدم . گفتند : برادر طاهری درخواست گلوله کرده . پرسیدم : مگه این آدم نرفته تهرون ؟ آنجا چکار می کنه ؟
بالاخره فهمیدم که او قصد داردثبت نیروهای قبلی را تغییر دهد و مجدداً طرح جدیدی را پیاده کند . به همین خاطر روی منطقه هدفگیری می کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد . بچه ها را فرستادم دنبالش . به زور وادارش کردیم . بعد از خوردن شام راهی شود . چون شب بود قرار شد صبح حرکت کند . ساعت 11 شب او به پیچک و محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح می روم تهران .