الحمدلله برای مدتی خمپاره اندازهای آنها از کار افتاد تقریباً روز به نیمه رسیده بود و داشت ظهر میشد که دوستم به اشاره گفت که تو برو در سنگر پشتی که حفاظ بیشتری دارد هم نمازت را بخوان و هم غذا بخور من اینجا میمانم و منطقه را زیر نظر دارم هنوز از پاتک نیروهای عراقی خبری نبود و این کمی مشکوک بود .
من به سنگر پشتی رفتم و شروع کردم به نماز خواندن بعد از اتمام نماز که به صورت نشسته و با تیمم بود ناگهان دیدم که خط آفندی ما شروع به تیراندازی و متعاقب آن نیروی دشمن هم شروع به خمپاره انداختن و ریختن آتش تهیه سنگین بر روی بچه های ما کرد و مشخص شد نیروهای پیاده آنها به فاصله ده بیست متری ، خودشان را به نزدیکی بچه ها رسانده بودند تا ارتفاعات را دوباره پس بگیرند . جنگ سختی در گرفت و آتش ادوات آنها دوباره به شدت روی سر بچه ها میریخت و یکی یکی آنها را به شهادت میرساند اما بچه ها مقاوم و با صلابت مبارزه میکردند. تعداد مجروحین و شهدای ما هر لحظه بیشتر میشد من از داخل سنگر نظاره گر این وقایع بودم و متوجه شدم که دوست دیده بانم در سنگر تیربار نیست. نگران شدم و به اطراف نگاه کردم و دیدم که شخصی با همان بادگیر سورمه ای و دوربین به دست در حال عبور است با خودم گفتم که حتماً به آن طرف رفته؛ پس من زودتر بروم داخل سنگر تیربار. خودم را سریع به سنگر تیربار رساندم و در آنجا با صحنه دلخراشی روبرو شدم.
دوستم که آقای شاکری نام داشت و از بچه های سپاه جاجرم از خراسان شمالی و خراسان بزرگ آن زمان بود کف سنگر افتاده بود و ترکش خمپاره که به قسمت قفسه سینه اش اصابت کرده بود ، تمام امعا و احشا و قلبش را دریده بود و او در دم شهید شده بود من فقط گریه میکردم و بس. تا این که یکی از بچه های لشکر ۲۵ مازندران بالای سر من رسید و گفت: «برادر، حالا وقت گریه کردن نیست هر چه زودتر درخواست آتش کن که بچه ها دارند تلف میشوند او فرمانده محور عملیات بود من با آن حال دوربین را که کنار نعش دوست شهیدم افتاده بود از روی زمین برداشتم و شروع کردم به وارسی منطقه و پیدا کردن خمپاره اندازهای دشمن بعد از مختصری جستجو جای آنها را پیدا کرده و درخواست گلوله کردم که به خواست خدا بعد از چند گلوله شدت آتش آنها کم شد. من از دوربین و بیسیم جدا شدم و به دنبال پتویی گشتم تا آنکه چند سنگر آن طرف تر یک پتوی عراقی پیدا کردم و به سنگر تیربار برگشتم در سنگر تیربار جسد بی جان برادر شاکری را داخل پتو کشاندم و پتو را دور آن شهید پیچیدم. اطرافمان پر بود از سیمهای تلفن قورباغه ای، مقداری از سیمها را که پاره شده بود با خودم به داخل سنگر بردم و دور پتویی که شهید را در آن پیچیده بودم بستم و در این فکر بودم که جسد او را به پایین قله ببرم اما زیر آن آتش شدید دشمن چطور این کار را بکنم به اطراف نگاه کردم دیدم همه برادران سخت مشغول جنگیدن هستند به طوری که عده ای هم که مجروح شده بودند در حال مبارزه هستند ناگهان نگاهم به جاده مال رو افتاد و دیدم قاطری که مهمات به بالا می آورد در حال بالا آمدن است اما بدون همراه، چون آنها را مهمات بار میکردند و در جاده مالرو راهیشان میکردند و آنها خودشان به سمت بالا آمده و بچه ها آنها را می گرفتند و مهماتشان را خالی میکردند و دوباره آنها را در جاده مالرو قرار داده به سمت پایین سوق میدادند. تنها مزیتش این بود که در آن آتش شدید ، تلفات انسانی ما کمتر میشد.
به مجرد تخلیه مهمات ، افسار یکی از این قاطرها را گرفتم و به چند متری سنگر تیربار آوردم و آن را آنجا نگه داشتم و به سمت سنگر تیربار رفتم. آن حیوان با آن همه آتش و صدای گلوله از جایش تکان نمی خورد مثل این که به آن همه سروصدا عادت کرده بود داخل سنگر شدم و میخواستم آن شهید را بردارم و بر پشت آن قاطر سوار کنم و به پایین ببرم اما هر چه نگاه کردم کسی را پیدا نکردم که به من کمک کند همه درگیر جنگ با دشمن بودند لذا دستهایم را به زیر کمر او بردم و به سختی او را روی شانه هایم انداختم.
به مجرد انداختن او به روی شانه هایم خونهایی که در بدن او مانده بود از لای پتو به درون یقه و روی صورتم سرازیر شد و تمام لباسم خونی شد. به هر زحمتی بود او را پشت قاطر انداختم و به سمت پایین به راه افتادم اما از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بودم؛ به طوری که تمام وقتی که با قاطر از راه مالرو به طرف پایین میرفتم از خدا درخواست میکردم گلوله بیاید و من را از پا در بیاورد که این اتفاق نیفتاد و به پایین قله رسیدم در آنجا مشاهده کردم که تعداد زیادی شهید را کنار هم گذاشته و پیرمردی را متصدی آنها کرده بودند. او تا من را دید به استقبال آمد و گفت که این دسته گل محمدی کیست؟ من پلاکش را به او دادم و بعد از یک خداحافظی تلخ دوباره به سوی به قله برگشتم و خودم را به سنگر تیربار رساندم. بچه های عقبه از شهید شدن یکی از بچه های دیده بانی خبردار شده بودند لذا سعی میکردند در بیسیم با رمز جوری من را دلداری بدهند که دشمن شنود نکند آن روز به سختی گذشت و من هم دیگر دل و دماغ دیده بانی را نداشتم و اسلحه سبکی را به دست آورده بودم و با بچه های خط شروع به تیراندازی و پرتاب نارنجک به سمت دشمن که تا زیر پای ما آمده بود کردم. بعد از مقاومت زیاد بچه ها، پاتک آنها شکست خورد و عقب نشینی کردند.