نام پدر: حسینعلی
محل تولد: خراسان شمالی - جاجرم - گرمه جاجرم
تاریخ شهادت : 8-2-1366 شمسی
محل شهادت : بانه
شهید عبدالرضا شاکری مطلق در تاریخ 1345/7/9 در خانواده ای مذهبی و روحانی در شهر جاجرم چشم به جهان گشود و دوران کودکی اش را در دامن پدر و مادری که ماه هایی از سال را برای امام حسین (ع) و ائمه اطهار عزاداری بر پا مینمودند و می نمایند پرورش یافت و روحیه شهادت و شهادت طلبی را از زندگی امام حسین (ع) و بلوغ مبارزه آن امام را از آنها و پدر بزرگش که فردی روحانی و آگاه به مسائل دینی بود آموخت.
شهید شاکری بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی و پا نهادن به مرحله تحصیلات راهنمایی بود که انقلاب شکوهمند اسلامی اغاز شد. او که قبلا "درس اسلام را آموخته بود همراه با دیگران به صفوف انقلابیون پیوست و تا پیروزی نهایی شعارش را ترک نگفت، و بعد از پیروزی انقلاب در نهادها و ارگانهای انقلابی خصوصا" بسیج فعالیت همه جانبه را شروع کرد و بیشترساعات عمرش را صرف کارهای انقلاب می کرد.
شهید عبدالرضا شاکری که یکی از اعضای فعال بسیج بود بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی و پانهادن به مرحله دبیرستان بود، و دیگر روح بلند پروازش در کلاس درس نبود و همیشه در فکر جنگ و انقلاب بود به طوری که بیشتر ساعات کلاس درس خود را صرف جذب و امورات و تبلیغات برای جبهه ها می نمود و بالاخره کلاس درس که گنجایش روح بلند پرواز این جوان مبارز و خستگی ناپذیر را نداشت د راوایل سال 1362 عازم جبهه ها شد و تا لحظه شهادت از جبهه برنگشت. شهید شاکری ماها و سالها در جبهه ها بودتااینکه در نیمه دوم سال 1364 خود را جهت خدمت سربازی در سپاه معرفی نمود.
شهید که تنها پسر خانواده بود و پدرش نیز بیش از 60 سال عمر داشت طبق قوانین نظام وظیفه معاف از رزم جنگی بود داوطلبانه به جبهه ها شتافت و موقعی که از او سوال می شد که چرا به پشت جبهه ها نمی آئید که این حق شماست در جواب می گفت: من به عنوان دو سال خدمت سربازی نرفته ام که قانون شامل حال من شود بلکه من برای خدمت به اسلام، لبیک گفتن به ندای رهبرم به جبهه ها رفته و تا پیروزی نهایی برنمی گردم.
پدر شهید نقل می کند که در یکی از روزها رضا به مرخصی آمده بود نیمه های شب با صدای گریه ای از اتاق رضا رفتم دیدم رضا در حالی که سجاده پهن کرده و قرآن در دست دارد از خداوند طلب استغفار می نماید. آری شهید شاکری از مبارزانی بود که چه در جبهه و پشت جبهه نماز شبش ترک نمی شد و او از دیدبانان شجاعی بود که در تیپ 61 محرم کم نظیر بوده و بارها از سوی فرماندهان سپاه و تیپ تشویق می شد.
آری قدمهای استوار او و خداحافظی از تمام فامیلها و دوستان هنگام رفتن نشان از الهام شدن شهادتش بود. بله او رفت و در عملیات کربلای 10 ارتفاعات ماووت عراق که بعد به نام شهید شاکری نام نهاده شد در حال دیدبانی در ساعت 3 بعدازظهر روز اول ماه مبارک رمضان به آرزویی که ماهها و سالها در انتظارش بود به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در زادگاهش در تاریخ 1366/2/14 در جاجرم تشیع و به خاک سپرده شد، روحش شاد و راهش مستدام باد.
بارالها برای جهاد با کفار مهیا می شوم و به سوی دیار عاشقان حسین(ع) و جایگاهی که فقط در آنجا می توان بسوی یگانه معبود و عاشق خود پرواز و با او ملاقات نمود می شتابم و فکر میکنم در آنجاست که می توان به آرزوی دیرینه خود که در نماز ها و دعاهایم از خدا می خواستم که آن شهادت در راه اوست برسم و بدانید که هیچ چیز گلوی تشنه مرا سیراب نخواهد کرد جز شهادت در راه خدا. والسلام
خاطره
راوی:شهیدعبدالرضا شاکری مطلق
توکل به خداوند
ساعت 6/15 دقیقه صبح بعد از نماز و دعای ندبه، آیاتی از کلام ا... مجید را قرائت نمودم و بعد از صرف صبحانه، آماده گرامیداشت نیمه شعبان شدیم. ساعت نه صبح با دادن شربت به بچه ها مراسم شروع شده اول آیاتی از قرآن مجید قرائت شد و بعد هم شعری توسط یکی از برادران قرائت شد و بعد توسط برادر کمالی نوحه سرایی به مناسبت نیمه شعبان اجرا شد. سپس به برادران ویفر و آب انگور (ساندیس) داده شد. در ضمن می خواستم آیه مبارک (و نرید ان نمن علی الذین ...) را پیدا کنم تا برای شروع مراسم اجرا نمایم. اما از هر کس حتی روحانی که آنجا بود پرسیدم، اسم سوره را نمی دانستند و قرآن کشف الایات هم نداشت. از همه ناامید شدم و گفتم: به امید خدا قرآن را ورق می زنم، شاید پیدا کنم. به محض اینکه قرآن را باز کردم، همان آیه حتی درست مقابل چشمم در وسط صفحه بود و بنده این را یکی از معجزات الهی می دانم.
روایت شهادت شهید عبد الرضا شاکری توسط همرزمش
محمد عامل محرابی:
...الحمدلله برای مدتی خمپاره اندازهای آنها از کار افتاد تقریباً روز به نیمه رسیده بود و داشت ظهر میشد که دوستم به اشاره گفت که تو برو در سنگر پشتی که حفاظ بیشتری دارد هم نمازت را
بخوان و هم غذا بخور من اینجا میمانم و منطقه را زیر نظر دارم هنوز از پاتک نیروهای عراقی خبری نبود و این کمی مشکوک بود من به سنگر پشتی رفتم و شروع کردم به نماز خواندن بعد از اتمام نماز که به صورت نشسته و با تیمم ،بود ناگهان دیدم که خط آفندی ما شروع به تیراندازی و متعاقب آن نیروی دشمن هم شروع به خمپاره انداختن و ریختن آتش تهیه سنگین بر روی بچه های ما کرد و مشخص شد نیروهای پیاده آنها به فاصله ده بیست متری خودشان را به نزدیکی بچه ها رسانده بودند تا ارتفاعات را دوباره پس بگیرند جنگ سختی در گرفت و آتش ادوات آنها دوباره به شدت روی سر بچه ها میریخت و یکی یکی آنها را به شهادت میرساند اما بچه ها مقاوم و با صلابت مبارزه میکردند تعداد مجروحین و شهدای ما هر لحظه بیشتر میشد من از داخل سنگر نظاره گر این وقایع بودم و متوجه شدم که دوست دیده بانم در سنگر تیربار نیست. نگران شدم و به اطراف نگاه کردم و دیدم که شخصی با همان بادگیر سورمه ای و دوربین به دست در حال عبور است با خودم گفتم که حتماً به آن طرف رفته؛ پس من زودتر بروم داخل سنگر تیربار. خودم را سریع به سنگر تیربار رساندم و در آنجا با صحنه دلخراشی روبرو شدم
دوستم که آقای شاکری نام داشت و از بچه.های سپاه جاجرم از خراسان شمالی و خراسان بزرگ آن زمان بود کف سنگر افتاده بود و ترکش خمپاره که به قسمت قفسه سینهاش اصابت کرده ،.بود تمام امعا و احشا و قلبش را دریده بود و او در دم شهید شده بود من فقط گریه میکردم و بس تا این که یکی از بچه های لشکر ۲۵ مازندران بالای سر من رسید و گفت: «برادر، حالا وقت گریه کردن نیست هر چه زودتر درخواست آتش کن که بچه ها دارند تلف میشوند او فرمانده محور عملیات بود من با آن حال دوربین را که کنار نعش دوست شهیدم افتاده بود از روی زمین برداشتم و شروع کردم به وارسی منطقه و پیدا کردن خمپاره اندازهای دشمن. بعد از مختصری جستجو جای آنها را پیدا کرده و درخواست گلوله کردم که به خواست خدا بعد از چند گلوله شدت آتش آنها کم شد. من از دوربین و بیسیم جدا شدم و به دنبال پتویی گشتم تا آنکه چند سنگر آن طرف تر یک پتوی عراقی پیدا کردم و به سنگر تیربار برگشتم در سنگر تیربار جسد بی جان برادر شاکری را داخل پتو کشاندم و پتو را دورآن شهید پیچیدم اطرافمان پر بود از سیمهای تلفن قورباغه ای. مقداری از سیمها را که پاره شده ، بود با خودم به داخل سنگر بردم و دور پتویی که شهید را در آن پیچیده بودم بستم و در این فکر بودم که جسد او را به پایین قله ببرم اما زیر آن آتش شدید دشمن چطور این کار را بکنم به اطراف نگاه کردم دیدم همه برادران سخت مشغول جنگیدن هستند به طوری که عده ای هم که مجروح شده بودند در حال مبارزه هستند ناگهان نگاهم به جاده مال رو افتاد و دیدم قاطری که مهمات به بالا می آورد در حال بالا آمدن است اما بدون همراه چون آنها را مهمات بار میکردند و در جاده مالرو راهیشان میکردند و آنها خودشان به سمت بالا آمده و بچه ها آنها را می گرفتند و مهماتشان را خالی میکردند و دوباره آنها را در جاده مالرو قرار داده به سمت پایین سوق میدادند تنها مزیتش این بود که در آن آتش شدید تلفات انسانی ما کمتر میشد
به مجرد تخلیه مهمات افسار یکی از این قاطرها را گرفتم و به چند متری سنگر تیربار آوردم و آن را آنجا نگه داشتم و به سمت سنگر تیربار رفتم آن حیوان با آن همه آتش و صدای گلوله از جایش تکان نمی خورد مثل این که به آن همه سروصدا عادت کرده بود داخل سنگر شدم و میخواستم آن شهید را بردارم و بر پشت آن قاطر سوار کنم و به پایین ببرم اما هر چه نگاه کردم کسی را پیدا نکردم که به من کمک کند همه درگیر جنگ با دشمن بودند لذا دستهایم را به زیر کمر او بردم و به سختی او را روی شانه هایم انداختم.
به مجرد انداختن او به روی شانه هایم خونهایی که در بدن او مانده بود از لای پتو به درون یقه و روی صورتم سرازیر شد و تمام لباسم خونی شد. به هر زحمتی بود او را پشت قاطر انداختم و به سمت پایین به راه افتادم . اما از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بودم؛ به طوری که تمام وقتی که با قاطر از راه مالرو به طرف پایین میرفتم از خدا درخواست میکردم گلوله بیاید و من را از پا در بیاورد که این اتفاق نیفتاد و به پایین قله رسیدم در آنجا مشاهده کردم که تعداد زیادی شهید را کنار هم گذاشته و پیرمردی را متصدی آنها کرده بودند او تا من را دید به استقبال آمد و گفت که این دسته گل محمدی کیست؟ من پلاکش را به او دادم و بعد از یک خداحافظی تلخ دوباره به سوی قله برگشتم و خودم را به سنگر تیربار رساندم. بچه های عقبه از شهید شدن یکی از بچه های دیده بانی خبردار شده بودند لذا سعی میکردند در بیسیم با رمز جوری من را دلداری بدهند که دشمن شنود نکند آن روز به سختی گذشت و من هم دیگر دل و دماغ دیده بانی را نداشتم و اسلحه سبکی را به دست آورده بودم و با بچه های خط شروع به تیراندازی و پرتاب نارنجک به سمت دشمن که تا زیر پای ما آمده بود کردم بعد از مقاومت زیاد بچه ها پاتک آنها شکست خورد و عقب نشینی کردند