باسمه تعالی
خاطرات جبهه تابستان1366 (( 1366/4/4 الی 1366/5/31 ))
خدایا به لطفت چشم داریم ، پس ما را آنچنان کن که خود خواهی
خدایا ما را مصداق « واجعلنا للمتقین اماما » بگردان
خدایا از ما بپذیر که فرمودی « انما یتقبل الله من المتقین »
به فضل خدا از این پس خاطرات و وقایع خویش در بهترین ایام عمر و عالیترین لحظات گذران مراحل کمال معنوی و مراتب دانشگاه عشق و ایثار را به رشته نگارش در می آورم تا اگر خدا خواست و دقایقی دیگر در پهنه حیات این دنیا ماندم با یادآوری آنها خدا را در خود متذکر گردم و اگر شهد ناب شهادت نصیبم گشت درسهایی را که آموختم دیگران هم ببینند . یکی از انگیزه هایم برای این نوشتارها خاطرات بسیار شیرین و عالی است که در اعزام قبلی داشتم بخصوص که پایانی چون شهادت برادر بزرگوار و عزیزم حاج محمد حسین فاضلی داشت (اللهم ارزقنا )
* 4/4/66 حرکت
از رشت 3 عصر – هنوز بیش از لحظاتی از حرکت از گاراژ نگذشته
بود که پارچه ای مرا در جایم میخکوب کرد « سردار رشید اسلام اردشیر رحمانی » ! او از برادران مخلصی بود که در تابستان
1359 با ایشان در هیات پاکسازی ادارات استان گیلان با هم بودیم .
برادر حسن مسعودی از دوستان مهاباد که در صدا و سیمای رشت کار میکند در اتوبوس بود و خبر شهادت برادر رضا قاسمی از برادران سازمان تبلیغات اسلامی مهاباد را شنیدم .
بعلاوه یکی دیگر از برادران آقای جلایی پور فرماندار سابق مهاباد (سومین برادر ) به شهادت رسیده . شب را در منزل دایی ام در تهران ماندم .
* 5/4/66 صبح جهت پیوستن به برادران دیگر به راه آهن رفتم و نهار را هم در منزل برادر آقای شجاع (بهرام) بودیم ساعت 5:45 عصر با قطار عازم مراغه شده و در ساعت 5:50 صبح روز بعد به مراغه رسیدیم .
* 6/4/66 پس از صرف صبحانه با مینی بوس عازم سقز شده و ساعت 9:45 صبح به مقصد رسیدیم ، پس از صرف نهار و تحویل لباس و انجام امور اداری رهسپار موقعیت شهید ذاکری در اطراف بانه شدیم و در ساعت 5:45 عصر به موقعیت رسیدیم . شب را در موقعیت بوده و به عنوان هدایت آتش گردان 20 فجر از تیپ 61 محرم تعیین شدیم .
* 7/4/66 محل استقرار ما آتشبار 2 در داخل خاک عراق است .
ساعت 9:30 به آنجا رسیدیم و پس از صرف نهار داخل محوطه آتشبار مشغول دید و بازدید دوستان شدیم و کمی هم با مسائل توپخانه آشنا شده و برای اولین بار شاهد شلیک دو توپ 130م م از نزدیک بودم . در روزهای بعد با محاسبات ویژه توپخانه تا حدی آشنا شدم .
* 9/4/66 طرف های غروب خودم یک توپ شلیک کردم .
* 10/4/66 طرف های صبح لحظه ای که از در توالت (توالت های صحرایی ، با کرکره فلزی و گاهی با دیواره پتویی !!) خارج می شدم که
بمباران هواپیماهای عراقی شروع شد و برای اولین بار شاهد بمباران بمب های خوشه ای بودم در اطرافم هم تعدادی بر زمین نشست ، خدا خیلی رحم کرد .
* 11/4/66 امروز عصر در اثر بی احتیاطی یک نفر از نیروها ، یکی از توپ های 130 میلیمتری بخش زیادی از مهمات و سنگر ها و یک یا چند توپ در آتش سوختند گلوله های بزرگ توپ و مرمی ها و سایر وسایل به گونه ای وحشتناک از بالای سرمان با شدت به اطراف پرت می شد . متأسفانه گاهی بعضی بچه ها با خرج (مواد محترقه ) ماکارونی شکل داخل پوکه توپ ها ، آتش روشن می کردند ، یا شوخی می کردند .
* 12/4/66 در روزهای قبل با نحوه هدایت آتش بیشتر آشنا شدم و به دیدار آقای سمائی(بعد ها در دفاع از حرم اهل بیت به شهادت رسید) نیز موفق شدم .
امروز از قسمت تعمیرو نگهداری برای دیدن توپ ها آمدند و اعلام کردند که عمر توپ ها به سر آمده و لوله هایشان باید عوض شود . معلوم نیست تکلیف ما چه می شود .
* 13/4/66 امروز حال برادر شجاع خوب نیست ، به اتفاق ایشان به اورژانس رفتیم و فعلا حالش بهتر است .
* 14/4/66
امروز با اصرار خودم شهرداری (خادم الحسین ) سنگر را پذیرفتم ، خوب است در این
موقعیت اسامی بچه ها را بنویسم:
ا – عباسعلی
سالاری از سبزوار فرمانده
2- احمد نظیف کار از مشهد هدایت آتش
3 –احمد
دادی پایهان از مشهد مخابرات
4- مهدی امیدوار از کاشمر هدایت
5 – تقی جمبر جوقی از سبزوار هدایت
6 – سید محمد رحیمی از بجنورد مخابرات
7 - ناصر نعمتی از مشهد هدایت
8 – محمد رضا سوقندی از نیشابور مخابرات
9 – دوست بسیار عزیزم برادر مسعود احمدیان یزدی از مشهد که در پالایشگاه گاز خانگیران کار می کنند .
وحیدی (بجنورد } - شادی - بیات - خودم - رحمانی (نیشابور ) - ساکی (خرم آباد ) مرداد 1366
* 15/4/66 امروز هواپیماهای زیادی آمدند و اطراف را بمباران کردند . برادر عزیز دیگری به نام خردمند از مشهد به جمع یاران سنگر پیوستند . بعد از ظهر به اتفاق دیگر برادران آتشبار به ساختن توالت جدید ، سکویی جلو سنگر فرماندهی و مسجد اقدام کردیم .
خردمند
* 16/4/66 از آنجا که دیروز عملیات بود هواپیماهای زیادی در آسمان منطقه بودند ، بعلاوه بعد از ظهر از طرف برادر غلام رضا بیقرار که از طرف واحد عقیدتی چند روزی در سنگر ماست ، یک فیلم سینمایی پخش شد امشب هم جهت شرکت در مراسم میلاد امام رضا (ع) به آتشبار 3 که در مجاورت ما هستند رفتیم در این مراسم برادر سمائی صحبت کردند .
* 17/4/66 دیشب توپخانه دشمن شدیدا فعال بود و در اطراف سنگر هم تعدادی بر زمین نشست و
* 18/4/66 امروز برای گذراندن مرخصی تو شهری عازم سقّز شدیم . بعد از استحمام در تیپ ، عازم بوکان شدیم . خوشبختانه به دیدار دوست بسیار عزیزم آقای حبیب الله شریفی نائل شدم و در تمام مدت از خاطرات مهاباد و مسائل فعلی بوکان و مهاباد صحبت کردیم . گشتی هم در شهر زدیم .
* 19/4/66 بعد
از صرف صبحانه در منزل آقای شریفی عازم سقز شدیم ، ابتدا تماسی با خانه گرفتم و
خوشبختانه با همه اعضای خانواده صحبت کردم قدمی هم در شهر زدیم .
از آنجا که آقای شریفی از حضور برادر محمدی از بچه های محلات به عنوان مسئول اداره آموزش و پرورش خبر داده بود سری به اداره زدیم که ایشان نبودند . بعد از آن به دیدار برادر محمدی قائم مقام سپاه سقز که ایشان هم قبلا در مهاباد قایم مقام سپاه بود رفتیم و الحمدلله موفق به دیدارش شدیم (خوشا به سعادت این دلاوران ایثار گر و مقاوم ) .
نهار را در تیپ خوردیم و بعد از ظهر با مینی بوس عازم گردان شدیم و بعد از آن با ماشینی که یک رزمنده اصفهانی از قرارگاه رمضان بود تا محل آتشبار آمدیم این رزمنده از نفوذ خود به داخل و عمق خاک عراق خاطرات جالبی برایمان تعریف کرد (خدا نگهدارشان باشد ) .
زمانی که به سنگرها نزدیک می شدیم انگار که از سفر دور و درازی به خانه خود رسیده ایم . واقعاً این مناطق جذبه و معنویتی دارد که انسان حضور در آنجا را حضور در خانه خود می داند . خدا توفیق بیشتری عنایت کند .
* 20/4/66 صبح
امروز برادر کمایستانی فرمانده گردان آمدند و از آنجا که مدتی بیکار بوده و احساس
ملال می کردیم ما را به آتشبار یکم که 7
کیلومتر جلوتر بود آوردند ، در اینجا به نیرو احتیاج بود ؛ از نظر آب و هوا این
آتشبار در وسط جنگل گردو و بادام است و آب
چشمه ای بسیار سرد و شیرین دارد و بچه ها آنرا بسیار جالب برای مصارف مختلف درست
کرده اند مثلا قسمتی برای نگهداری کره و مربا و سه لوله برای وضو و .... آب حمام
هم از طریق یک لوله از همین چشمه تأمین می شود .
بچه های اینجا هم خوب و با محبت هستند :
هاشمی از مشهد (معاون فرمانده )
تاج از سبزوار (هدایت آتش )
شرافتمند از
شیروان (مخابرات)
بغری از نیشابور (هدایت آتش)
رجبی از درگز (مخابرات)
قلعه نویی
از مشهد
سنگر مخابرات اینجا شاهد معجزه جالبی بوده در روز 16/4/66 طرفهای عصر که اتفاقا برادر سمائی در سنگر بوده یک کاتیوشا سقف سنگر را سوراخ نموده از پلیت های فلزی و آهن چهار گوش عبور کرده و در زمین سنگر فرو می رود و لی عمل نمی کند و به این ترتیب جان هشت نفر بچه ها در شب میلاد امام رضا (ع) خریده می شود . (یا امام رضا (ع))
سمائی شهید مدافع حرم اهلبیت وامنیت کشورمان
* 21/4/66 امروز به طور مستقل و با همکاری برادر شجاع مشغول هدایت آتش شدیم که بحمداللّه موفق هم بود .
مرداد66 اتشبار یکم گردان 20 فجر ماووت عراق
* 22/4/66 سعادتی نصیبم شد و به اتفاق برادر هاشمی معاون آتشبار عازم دیدگاه امین روی کوه اسپیدار شدیم . جاده ها بسیار پیچ در پیچ و باریک و تنگ بود . جدا خدا این رزمندگان را یاری کرده که توانسته اند این ارتفاعات عظیم را فتح و نگهداری کنند راه های جالب و سنگر های مقاوم نشاندهنده فعالیت همه رزمندگان بود .
بعد از مدتی راه به دیدگاه رسیدیم برادری
به نام حجت از بچه های مشهد در دیدگاه مشغول بود با دوربین همه مناطق اطراف به
خوبی دیده می شد و گاه گاهی هم توپهایی می آمد . بعضی از مواضع عراقی ها از جمله ماشین ها و جاده ها و
..... دیده می شد شهرک " ماووت " هم از بالا دیده می
شد که رزمندگان اسلام در آن مستقر هستند .
دیدگاه دیگری به نام " قشن " که قصد داشتیم به آنجا هم برویم زیر آتش قرار داشت و بچه ها توصیه می کردند به آنجا نرویم و ما هم نرفتیم . تا حدود ظهر همانجا بودیم . هرچه انسان به طرف خط مقدم نزدیکتر می شود ایثار ها ، عشق به خدا و شوق به لقاء الله در انسان زنده تر می شود . در راه بازگشت چند جعبه گرد توپ 105 برای جای قند و شکر و چای و ...... برداشتیم . واقعاً امروز از همه روزها لذت بیشتری از حضور در جبهه بردم .
* 23/4/66 امروز عصر مسجد افتتاح شد و دعای توسلی هم خوانده شد . لباسهایم را هم امروز شستم .
* 24/4/66 امروز شهرداری سنگر با من بود که به نحو احسن آنرا انجام دادم .
* 25/4/66 صبح امروز برادر خردمند از آتشبار 2 که قبلا در آنجا بودیم برای بردن نیروهای مأمور به اینجا آمد و خبر بسیار ناگواری را از او شنیدم :
جریان از این قرار است که زمانی که در آتشبار 2 بودیم حدوداً روزهای 16 یا 17 سه نفر از بچه ها (ناصر نعمتی ، پایهان و حسینی از بهداری ) جهت گذراندن مرخصی تو شهری عازم شدند و تا روزهایی که ما بودیم یعنی 20 تیر هنوز خبری از برگشت آنها نبود ، شایع شده بود که به باختران رفته اند اما واقع امر این بود که در همان روز مورد هجوم بمباران هواپیما واقع شدند و برادر نعمتی که از بچه های مخلص و پاک بود به شهادت رسیده و آن دو نفر دیگر مجروح و ظاهرا در تبریز بستری هستند . البته این مسئله تا امروز رسما به بچه ها گفته نشده . از طرفی برادر سالاری و نظیف کار هم برای تشییع رفته اند مشهد . (اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات و الشهداء و الصدیقین و الحقنا بهم و احشرنا معهم )
توفیقی حاصل شد و شب از رادیو دعای کمیل گوش
کردم . طرف های ظهر برادر قاضی مطلق از اسفراین که قبلا دیده بان بوده و چون در
عملیات کربلای 5 مجروح شده بود پس از بهبودی برگشته ، غروب هم مجددا برادر خردمند
آمد و تعدادی نیرو آورد و از جمله برادر مکانی از کاشمر برای مخابرات . حالا که
این سطور را می نویسم ساعت 2:32 نیمه شب و در حال نگهبانی بیسیم هستم .
لحظاتی قبل (1:40) ناگهان سنگر لرزید و پر از گرد و خاک شد و فانوس هم خاموش شد برادر شجاع داشت نگهبانی می داد . فردا صبح می روم ببینم کجا خورده . در اواخر نگهبانی ام مأموریت خورد .
* 26/4/66 البته نتوانستم محل دقیق توپ ها را بیابم ولی نزدیک بود و شاخه های بسیاری از درختان روی زمین بود به علاوه گرد و خاک بسیار زیادی در اتاق بر زمین نشسته بود . امروز برادر شجاع خادم الحسین بود با این حال با چوبهای موجود یک کتابخانه برای مسجد و یکی هم برای سنگر درست کرد من هم از صبح به اتفاق برادر قاضی مشغول کارهای برقی بودم و مسجد را سیم کشی کرده و جعبه برقی هم برای کنترل برق همه سنگرها ساختیم .
* 27/4/66 بیشتر
وقت صبح در مأموریت بودم و برادر شجاع هم به اتفاق برادر تاج به دیدگاه رفتند .
دیروز بچه ها می گفتند که در آتشبار دو تا نامه دارم . بعد از ظهر برادر جدیدی به نام
حرّی از بجنورد که آموزش هدایت آتش را دیده اند به جمع ما پیوستند . عصر به اتفاق
برادر هاشمی به آتشبار 2 و 3 رفتیم برادر کریمی و معصومی را در آتشبار 3 دیدم و
دیداری هم با بچه های آتشبار 2 داشتم و در بین راه هم با برادر هاشمی صحبت کردم .
نامه ها را گرفتم و عجیب است که بیش از حد خوشحال بودم که زودتر آنها را بخوانم .
بعد از نماز جماعت و شام آنها را خواندم و قلبا خوشحال شدم .
(ساعت الان 3:24 نیمه شب درحال نگهبانی بیسیم )
* 28/4/66 صبح امروز نامه هایی برای احمد آقا ، محسن آقا و محمود آقا ( برادر ها ی همسرم ) و پسرهای احمد آقا و همسرم نوشتم . صبح یک مأموریت کاری خوب داشتیم که به فضل خدا نتیجه بخش بود .
* 29/4/66 مدتی از روز را در مأموریت کاری بودم که منجر به یک ثبتی شد ( ثبتی یعنی جایگاه حساس و مهمی که آماج خوبی برای توپخانه است ) - رادیو عملیات فتح 8 را در داخل خاک عراق اعلام کرد - از آنجا که مطالب هدایت آتش ممکن است فراموش شود شروع به نوشتن همه اطلاعات و تجربیات خود در این زمینه کردم .
* 30/4/66 صبح
امروز بعد از حمام بچه های آتشبار 2 دنبالم آمدند که بروم آمپلی فایر آنها را
تعمیر کنم و تا ظهر همانجا بودم . بعد از ظهر هم به اتفاق برادر هاشمی به تطبیق
آتش رفتم بسیار جالب بود بخصوص نقشه های
برجسته و وسیعی که داشتند .مجموعا با مسائل تطبیق آتش آشنا شدم .
13مرداد1366 اتشبار یکم گردان 20فجر درکنار حاج اقا بیات طلبه ای از استان گلستان
* 31/4/66 صبح امروز مأموریت کاری خوبی داشتیم به همین علت
به اتفاق برادر هاشمی و بغری به دیدگاه رفتیم. در دیدگاه دو تن از برادران به نام
های وحدانی از بجنورد و توانا از همدان که دانشجوی سال اول رشته پزشکی مشهد بود که
هر دو بسیجی بودند . بچه ها با آتشبار ما
کار می کردند . جاده سربالایی بود که ماشین ها از آن رفت و آمد می کردند و بچه ها
آتشبار خوب کار می کردند . هر چه از روحیه
بگویم کم گفته ام .
بعد از ظهر عده کثیری نیرو آمد ،
جمعی از این نیروها از قرار گاه حمزه سید
الشهدا هستند که برای آموزش یک ماهه آمده اند . هنوز لحظاتی از آمدن آنها نگذشته
بود که توپی در تپه بالای سر ما اصابت کرد و یکی از بچه های جدید سرش در اثر اصابت
ترکش زخمی شد (خدا رحم کرد ) او به طرف من دوید و من با چفیه خودش سرش را بستم و لباسهای خودم خونی شد .
امشب برای نماز لباس آقای هاشمی را گرفتم ضمنا امروز در مسیر را ه حاج آقا لشکری را دیدیم همان فردی که چون شیر غران در جبهه ها فریاد می کشد و به بچه ها نیرو می دهد ، از جمله شعارهای او این است رهبر کیه ؟ روح الله . همچنین امروز فرمانده آتشبار برادر مجید محمدی از مرخصی آمدند.
* 1/5/66 امروز صبح برادر شجاع برای کاری به گردان رفت و عصر به اتفاق برادر کمایستانی بازگشت ، متاسفانه ( از جهتی ) برادر شجاع را بعد از یک ماه که با هم بودیم جهت اقامه نماز جماعت به آتشبار 2 بردند و طبیعتاً من کمی ناراحت هستم ؛ اما چون برای امر مثبت و خیری است هیچکدام از ما مقاومتی نکردیم .
* 2/5/66 عدم حضور برادر شجاع برایم سخت است و از یک طرف برخورد با بعضی بچه ها مشکل است . برادر هاشمی هم خداحافظی کردند و رفتند . ( امروز شهردار بودم )
* 3/5/66 صبح خبر دادند که جمعی از مسئولین سپاه های نواحی خراسان برای نهار به آتشبار می آیند ، از یک طرف برادر محمدی هم نبود و فشار کارها روی من بود آنها طرف های ساعت 1 آمدند از تربت هم برادر لطفی و برادر صبوری آمدند . بر حسب اتفاق برادر شجاع به اتفاق برادر خردمند به آتشبار آمدند و خبر قطعی شهادت برادر ناصر نعمتی را به ما دادند و قرار شده شب چهار شنبه مراسمی در مسجد آتشبار 2 برگزار شود . (رحمه الله)
* 4/5/66 از ساعت 9 تا 2:30 سردرد شدیدی گرفتم و الحمدلله طرف های عصر حالم خوب شد .
* 5/5/66 با همکاری برادران اقدام به ساخت یک توالت خوب کردیم . شب هم به اتفاق برادر محمدی به تطبیق رفتیم . ( برادر روحانی به نام آقای بیات از گالیکش مازندران هم به آتشبار ما آمدند )
* 6/5/66 بعد از ظهر به اتفاق 8 نفر از بچه های آتشبار جهت شرکت در مراسم شهید ناصر نعمتی به آتشبار 2 رفتیم حدود ساعت 7:15 عصر بود که از کنار چشمه آب به طرف بالا می آمدیم که نماز بخوانیم ، هنوز 3 دقیقه نگذشته بود که گلوله توپی در اطراف چشمه بر زمین نشست و ما که به بالا رسیده بودیم دراز کش کردیم . (تمام اینها لطف خدا و در عین حال آزمایشی الهی است و حیات مجدد که مسئولیت می آفریند و خداوند فردای قیامت حساب همه را پس می گیرد ) .
مراسم شب هم خوب بود ، برادر روحانی که در آتشبار 3 بود ، نماز جماعت برگزار نموده و سخنرانی خوبی کردند دعای توسل را هم برادران شجاع ، حاج آقای روحانی ، یکی از برادران آتشبار 3 و کمی هم من خواندم . شام مهمان آنها بودیم و ساعت 10:45 بازگشتیم . از ساعت 3 شب هم مأموریت کاری داشتم و از ساعت 4 هم که نگهبانی خودم شروع شده .
* 8/5/66 طرف های غروب برادر شجاع و برادر خردمند به آتشبار آمدند و در مراسم دعای کمیل ما شرکت کردند و پس از صرف شام رفتند . شب گذشته در آتشبار آنها اتفاق غیر منتظره ای افتاده بود به این ترتیب که 2 نفر به یکی از بچه های پدافند حمله ور می شوند و او از خودش دفاع می کند و در عین حال دستش با چاقو بریده می شود و آن دو نفر فرار می کنند و این بنده خدا که به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود و چهار انگشت خود را در یک حادثه از دست داده بود به بیمارستان رفته و مورد عمل جراحی قرار می گیرد .
* 10/5/66 صبح
و عصر مشغول ساختن توالت و مسجد بودم و ظهر هم برادر خردمند نامه های همسرم و محمد
و علی برادر زاده هایش را برایم آورد که از دیدن و خواندن آنها بسیار خوشحال شدم .
* 14/5/66 عصر امروز برادر شجاع به اتفاق برادر کافی فرمانده جدید آتشبار 2 پیش ما آمدند و من که برای رفتن آماده بودم با ایشان به آتشبار 2 آمدم .
(( نمی دانم به چه عللی خاطراتم را در این سری از اعزام تا اینجا نوشته ام و مطلب دنباله ندارد ؟ ))
************************************
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات جبهه سال 1367 (14/2/67 الی 24/4/67)
« ومن یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله »
بار دیگر توفیق الهی شامل شد و به اتفاق عزیزانی مؤمن و معتقد راهی مدرسه انسانیت شده ایم . عزیزان همراهم برادران : غلامرضا معدنی ، احمد دهقان ، مهدی معدنی ، علیرضا بخشنده ، علیرضا دانشور ، حسین زنگنه ، عبدالله شجاع ، محمود شریفی ، مهدی میرزایی ، مجید توکلی فر و قرار است به یاری خدا برادر محمد ناصر فرشچی نیز طی روزهای آینده به ما ملحق شود .
*چهارشنبه 14/2/67 از تربت حیدریه حرکت کرده و پس از رسیدن به مشهد و تقسیم در پادگان نخریسی آماده اعزام شدیم . با وجود ماه مبارک رمضان (چون مسافر بودیم ) نهار را به منزل برادر شریفی رفتیم . ضمنا در پادگان واکسن کزاز و مننژیت هم زدیم . در ساعت 4:30 عصر با قطار عازم تهران شده و از تهران هم ساعت 5:20 عصر به مقصد مراغه حرکت کردیم . صبح زود به مراغه رسیدیم و با یک مینی بوس به مقصد سقّز رهسپار شدیم . در بین راه در بوکان به منزل برادر شریفی رفتم که موفق به دیدار این برادر عزیز نشدم . قبل از ظهر به سقز رسیدیم و کارهای اداریی مان انجام شد و قرار شد بچه ها در قسمت هدایت آتش مشغول شوند.
*17/2/67 تحویل لباس و پلاک (882 - 832 - Dj ) بعد از ظهر عازم موقعیت شهید ذاکری شدیم و البته سعادت قسمت گردید و در معیت برادر کمایستانی فرمانده گردان 20 فجر بودیم . شب را در موقعیت بودیم و بچه ها تقسیم شدند .
برادران دهقان و میرزایی به گردان 24 فتح (توپخانه 122 میلیمتری) رفتند و
برادر معدنی و پسرش مهدی – دانشور – زنگنه و توکلی فر نیز به گردان 22 ساجدین (کاتیوشا )معرفی شدند .
من و برادر شجاع هم به واحد تطبیق آتش منتقل شدیم .
*18/2/67 بعد از نهار به اتفاق برادر کمایستانی عازم موقعیت خودمان شدیم ؛ شب اولی بود که بچه ها از هم جدا بودیم در عین حال لذت جبهه و کار ، این مسائل را منتفی می کند .
*19/2/67 صبح پس از یک آشنایی مختصر با برو بچه ها و وضعیت کارمان مشغول شدیم . ضمنا دیشب مسابقه ای از کتاب فریاد برائت (پیام حج امام خمینی ) برگزار شد البته چه مسابقه ای .......!!!!!!
در طول روزهای گذشته امور اداری و پرسنلی و ..... را نیز بر عهده داشتم . همچنین با بچه ها از طریق خط سیاه (تلفن های با سیم مخصوص جبهه) در ارتباط بودیم .
*25/2/67 انشاالله امشب قرار است بچه ها روی چند ارتفاع مسلط شوند . شب بسیار دیدنی و جالبی است . تا صبح نخوابیدم ( بیت المقدس 6 )
*26/2/67 در منطقه امروز هواپیماهای دشمن لعین فعال بودند.
*27/2/67 امروز روز هواپیماها بود و از صبح تا حالا بیش از 8 بار منطقه را بمباران کردند . برای اولین بار با دوربین به خوبی هواپیمای دشمن را دیدم . ساعت 5:20 عصر هم بوی سیر ( بمب های شیمیایی. ) در حد خفیف در منطقه پخش شد و من برای اولین بار از ماسک استفاده کردم . جلوی سنگر آتش روشن کردیم . صبح امروز هم حسابی کار کردم .(مأموریت های تطبیق آتش ). نامه هایی که در این روزها نوشتم برای آقایان لبافیان (رئیس هنرستان تربت حیدریه ) احسان فخاریان و مهدی نظری فر (دانش آموزان هنرستان ) و همسرم بوده .
*28/2/67 امروز از رادیو خبر مسرت بخش عملیات بیت المقدس 6 پخش شد . در این عملیات ارتفاع 2500 متری آسوس و ارتفاعات شیخ محمد و استورگ و گومادول و یال ویولان فتح شد . در فاصله نزدیکی از ما 3 راکت شیمیایی توسط هواپیما ریخته شد و واقعاً خدا خواست که باد آنرا در جهت عکس ما هدایت کرد و ما حتی بوی ناچیزی هم درک نکردیم .
* 30/2/67 امروز بچه های آتشبار ها برادران معدنی ، دانشور ، زنگنه و دهقان پیش ما آمدند امروز همچنین برادر شجاع را جهت ادامه خدمت به جای دیگری بردند
دوشنبه 19 اردیبهشت 1367 برادر کمایستانی فرمانده گردان 20 فجر - زیر ارتفاعات سرگلو
*2/3/67 قرار شده برادر دهقان جهت همکاری به واحد ما بیایند که صبح آمدند و مشغول کار شدند .
*3/3/67
باز هم سعادتی نصیب شد و به اتفاق برادر شادلو
و برادر فولادی جهت سرکشی به یک آتشبار رفتیم ، همچنین قرار بود یکی از بچه های
مخابرات به نام مقدم از فریمان را که ریزه میزه هم هست به یک چشمی ( موقعیت دیده
بانی ) ببریم .
از روزهای فراموش نشدنی
است . در مسیر رفتن یک ماشین تویوتا ی خراب را دیدیم که در حالی که یک نفر سرش را
داخل کاپوت کرده و چیزی را نگه داشته بود ، در حال حرکت بود . ماشین ما هم یک جا
گیر کرد . تا زیر ارتفاعات تازه آزاد شده رفتیم ، بسیار جالب و خوب بود .
بعد از آن به چشمی رسیدیم و ضمن ملاقات با دلاور مردان آنجا به مناظر اطراف نظر کردیم . در این مسیر در خدمت برادر فولادی از بچه های خوب گناباد (معاون فرمانده گردان 22 ساجدین ) بودم . یک لنگه پوتین عراقی اندازه پای خودم گیر آوردم و قرار شده که یک لنگه دیگر را هم برادر فولادی برایم بیاورد که تا آخر ماموریت چنین لنگه کفشی پیدا نشد !!!!. البته دل کندن مشکل بود ولی برگشتیم . به آقای شجاع سری زدیم و ایشان با توت فرنگی شیرین و خوش مزه ای از ما استقبال کرد . طرف های ساعت 9 شب برگشتیم . بسیار پربار بود .
*7/3/67 برای حمام رفتیم پیش بچه های آتشبار 1 کاتیوشا . تا یادم نرفته از جملات و کلمات جالب برادر شادلو بنویسم : معرکه ! رو به راه ! کارت درسته حیف که ابزارت زنگ زده !
*
10/3/67 از دیشب برادر شادلو قول داد که
فردا به همراه عده ای از بچه ها روی آسوس می رویم و از این بابت بسیار خوشحالم .
دیروز 2 نامه از عیال و یک نامه از دانش آموزم نظری فر دریافت نمودم که بسیار
خوشحال شدم . از طرف دیگر ،عصر برادر توانا از دیدگاه برگشت که از دیدن او و شنیدن
صدای گرم و لهجه با مزه اش خوشحالیم بیشتر شد . تا صبح نخوابیدم و با توانا کار می کردیم
صبح ساعت 5:30 به طرف جایی که قرار بود از آنجا به آسوس برویم ، حرکت کردیم . ملخ (هلیکوپتر )آماده نبود و برای استراحت و آمادگی به موقعیت شهید الیاسی رفتیم . توی راهی که از تطبیق به طرف هلیکوپتر می رفتیم با حاج روح الله و نیکخو توی قسمت پشت ماشین نان و ماست خوردیم . توی موقعیت چرتی زدیم زدم و صبحانه کاملتری با بچه های دیده بان خوردیم . حدوداً ساعت 10:30 سوار ملخ شدیم . این اولین بار بود که سوار هلیکوپتر شدم . در عوض مدت آن بسیار کم بود . ملخ حدوداً کمتر از 20 دقیقه به دامنه آسوس رسیدیم و پس از انداختن بار خودش ( اسلینگ ) ما هم از فاصله حدود 1 متری پریدیم . چون هم منطقه کوهستانی بود و امکان فرود نبود و هم اینکه به خاطر صدای هلیکوپتر ، دشمن محل صدا را می زد .
تا نوک قله حدوداً 20 دقیقه سر بالایی تندی بود .
بچه های پر انرژی و با روحیه پیاده را
بالا زیارت کردم . دو تا رزمنده کم سن و سال اصفهانی با لبخند و قیافه خاک آلود
پایین می آمدند . به بالا که رسیدیم بچه های دیدگاه مشغول کار بودند . پس از
آشنایی با بچه ها ، با دوربین مناظر اطراف را کاملا نگاه کردم بسیار جالب و عالی
بود . شهر قلعه دیزه و دریاچه دوکان به خوبی دیده می شود . زیر پای ما در یک طرف
موقعیت های مختلف عراقی ها دیده می شد. خوب و حسابی اطراف را تماشا کردم . قسمت
این شد که روی این بالاترین نقطه این منطقه نماز ظهر و عصر را داخل یک سنگر سرباز
( بدون سقف ) اقامه کردم البته نمی شد برای قیام کاملا ایستاد
بلکه نشسته نماز خواندم، بعد ، نهار را که زرشک پلو با تکه های کوچک مرغ بود و در
یک پلاستیک بود خوردیم .
از خودم تعجب کردم من که در خانه هرگز زرشک نمی خوردم آن هم غذای سرد ، چقدر راحت و با لذت می خوردم !!.. در اواسط تابستان هنوز روی ارتفاعات برف بود و بچه ها آب خنک که از آب شدن برف بود داشتند . موقع خوردن نهار و قبل از آن سه توپ در اطراف ما بر زمین خورد که ترکش هایش از بالای سرمان گذشت . سر درد من شروع شد و سربند مخصوص را به سرم بستم . با وجود اینکه میل داشتم بمانیم ، ولی بچه ها صلاح دیدند که برویم .
زیبا ترین و پر خاطره ترین راهپیمایی دوران زندگی ام:
با حاج روح الله و چند عزیز دیگر ( که یادم نیست چه کسانی بودند ) پیاده راه افتادیم ساعت 4:40 عصر از جایی که ملخ ها می آمدند حرکت کردیم . یک راهپیمایی پر از خاطره و واقعاً دلچسب بود . نصف راه را با توجه به سردرد ، بسیار سخت آمدم و پاهایم راه نمی آمد . بعد از سه ساعت به محل یک چاه آب قدیمی رسیدیم ( روی آب پر از پشه بود و با کنار زدن پشه ها توانستیم اندکی آب بهداشتی ! بنوشیم . پس از استراحت و صرف آب حالم خوب شد و بقیه راه را به خوبی پیمودیم . در بین راه شعر می خواندیم ، نکته و خاطره تعریف می کردیم ، البته راهی را که فقط یک نفر می توانست در آن برود و گاهی با شیب های تند همراه بود و هر یک از ما با فاصله 4 الی 5 متری به دنبال هم و تقریبا با سرعت طبیعی مخصوص سراشیبی ها راه می رفتیم . در بین راه چند قاطر زخمی دیدیم که قابل استفاده برای سواری نبودند .
یک قاطر سالم هم پیدا کردیم ولی هر چه تلاش کردیم که به آن نزدیک شده وسوارش شویم موفق نشدیم در تمام طول مسیر با هیچکس برخورد نکردیم ، در بعضی جاها در میان دره ها نوعی ترس از گم شدن و یا اسارت به دست نیروهای نفوذی احتمالی دشمن آزارمان می داد. این آخر کاری ، دیگر پاهایم قدرت راه رفتن نداشت . بیش از 4 ساعت در سراشیبی آمدن خیلی دشوار بود .
دوشنبه 19 اردیبهشت 1367 برادر کمایستانی فرمانده گردان 20 فجر - زیر ارتفاعات سرگلو
حدود
ساعت 9 شب در تاریکی به اولین پایگاه ها رسیدیم و در یک جا پس از چند ساعت راه طولانی و خسته کننده و با
گرسنگی کمی نان و پنیر خوردیم که بسیار خوشمزه بود تا جایی که یادم هست نان
نداشتند و نان های اضافه و دور ریخته که اندکی طعم کپک داشت صرف فرمودیم !!! .
از همان جا با ماشین تا سر یک چهار راه
آمدیم و قصد مراجعت به موقعیت خودمان را داشتیم ولی ماشینی در کار نبود با یک
ماشین به جایی برگشتیم که آقای شجاع مدتی در آنجا بود و قرار بود همان روز به
موقعیت برگردد.
ضمنا وقتی بالا بودیم به جای دیده بان تا حد مختصر و ناچیزی با یک آتشبار کار کردیم . یکی از بچه های خوب دیده بان به نام صبوری آن بالا بود . شاگرد شش - هفت سال پیش خودم (جراح زاده ) را هم بالای قله دیدم .
به هر حال شب را همانجا ماندیم .
* 11/3/67 صبح بعد از صبحانه به طرف موقعیت حرکت کردیم . برادر جواد گلشن زحمت کشیده و دنبال ما آمده بود . بلافاصله پس از رسیدن وسایل حمام را برداشتم و به اتفاق بچه های دیگر به طرف حمام صلواتی راه افتادیم مسیر حمام در راهی بود که یک قسمت آن به سه راهی مرگ معروف بود و چون در معرض دید و توپخانه عراقی ها بود عده ای در آنجا به شهادت رسیده بودند.
حمام بسیار جالب و خوبی بود و بچه های با حال و با صفا با آب سرد ریختن در بدو ورود از همدیگر استقبال می کردند !!! . خدا نگهدارشان باشد و صفا و صمیمیت شان بیشتر شود . خود را لایق این همه لطف و محبت بچه ها و مسئولین نمی دانم که منت گذاشتند و در این سفر یک روزه بسیار خوب مرا هم راه دادند . ضمنا آقای شجاع هم برگشته بود .
* 12/3/67 صبح امروز با خانه تماس گرفتم .
* 17/3/67 یکی از یادگارهای خوب جبهه که از برادر شادلو آموختم نذر صلوات است . قبل از عملیات بیت المقدس 6 ایشان ما را تشویق کرد که برای 5 ارتفاع که می خواست تصرف شود نذر کنیم . 1000 صلوات و 5 روز روزه را من تقبل کردم . به فضل خدا عملیات هم موفق بود .
دوشنبه 19 اردیبهشت 1367 - عبدالله شجاع - احمد دهقان - حسینی - اعزامی از تربت حیدریه -
منظره کوه های پشت سر «کوه های گرده رش/ ویولان / کولیجان / شیخ محمد / آستورگ »
* 25/3/67 از
ساعت 2 شب به بعد عراقی ها آتش پر حجمی
روی ارتفاعات آسوس – استورگ -
گمادل – باناباریک – گوجار و گولیجان ریختند .
دیروز خبر مسرت بخش و بسیار خوشحال کننده پیشروی
سپاه اسلام طی عملیات بیت المقدس 7 در شلمچه را شنیدیم . صدای نازک و ظریف دیده
بان 12 قائم را که آتش می خواست هرگز از یاد نمی برم .
طرف های ساعت 9 صبح که هواپیما ها از صبح چندین مکان را مورد تهاجم قرار داده بودند، بوی شیمیایی آمد و آقای شادلو همه بچه ها را به بیرون هدایت کرد و گفت بروید . اول فکر کردم همه باید بروند ، ولی وقتی دیدم خودش و عده ای دیگر هستند ، من هم ماندم . مختصر آبریزش از بینی و تاریکی چشم داشتم که زود رفع شد . آتش روشن کردیم و این کار بسیار مؤثر بود . به رضای خدا راضی هستیم . ان شاءالله
*
26/3/67 صبح امروز برادر شجاع و دهقان
رفتند . با وجود این که مایل بودم بروم ولی صلاح ندیدیم با هم معرکه را خالی کنیم
. کار مهمی هم (در تربت ) نداشتم . ان شاءالله اگر قسمت شد یک هفته دیگر .
دیروز موقع نهار سرم به شدت درد می کرد . از بچه های دیده بانی با " مجلسی " بیشتر مأنوس بودم و کار می کردم . او روی آسوس بود و با آقای یداللهی دبیر تربت آشنا بود . خاطرات جالبی برا گفتن داشتند. طرف های عصر هم برادر کاهنی روی ارتفاع قمیش سخت مشغول کار بود . نامه ای از طرف محمود آقا به دستم رسید که خوشحال شدم .
* 28/3/67 دو سه روز است که روی قمیش شدیدا بزن بکوب ( درگیری ) است . کاهنی کمی موجی شد . تعریف می کرد که کمپوت های مرغ را باز می کردیم و به گربه ها می دادیم تا به دست عراقی ها نیافتد .
این صحنه ها برای من تازه است و حدیث غم و اندوه . ( صحنه های عقب نشینی و از دست دادن مواضع ) رمضانی از بچه های ساری هم امروز صبح مجروح شد . صفایی از بچه های باحال مشهد هم به اتفاق لطفی دانش آموز چند سال پیش خودم آخرین کسانی بودند که آنجا بودند . از لطفی خبری نداریم .
*29/ 3/67 خبر سقوط مهران را امروز از رادیو شنیدم . آدم وقتی در جبهه هست مسائل را طور دیگر و به وضوح بیشتری می بیند تا زمانی که در اتاق گرم و نرم و خانه راحت مشغول کیف است . امروز با یکی از بچه های تربت به نام شریعتی آشنا شدم . قد بلند و خوش سیما . پدرش زیاد به امور تربیتی می آمد .
دوشنبه 19 اردیبهشت1367 زیر سرگلو از روی کوه طالش به اتفاق (وسط) برادر کمایستانی فرمانده گردان 20فجر و (سمت چپ) عبدالله شجاع از تربت حیدریه
*
1/4/67 صبح امروز با آتش پر حجم و سنگین
روی "گرده رش " شروع شد و تا ظهر کار
تقریبا تمام شد و ارتفاع را از دست دادیم . عده ای از برو بچه ها رفتند و شب احساس
تنهایی و غربت داشتم . "صفایی
" از بچه ها خوب دیده بان برگشت و زیر چشمش
کمی مجروح بود .
طرف های عصر شادلو بی سیم زد که « آن بشکه های سبز اتاق شوریابی را مثبت کن » منظورش هندوانه بود و این کلمه رمز را خودش درجا ابداع کرده بود شوریابی هم جوان ترکی بود که مسئول تدارکات بود و صندوق چوبی بزرگی داشت که گاهی به آن تک می زدیم ! . با نیکخو رفتیم و بالای یک صخره ضمن خوردن هندوانه با آتشبار 1 قدر کمی توپخانه کار کردیم . طبق صحبت بچه ها مؤثر بوده .
* 2/4/67 برای خانه تکانی (عقب نشینی و تحویل موضع به نیروهای پیاده ) آماده شدیم و به همسایگی مان که بچه های استوار بودند آمدیم (الان یادم نیست بچه های استوار کدام تیپ یا گردان بودند) جمع و جور و کوچک آقای گلشن هم امشب پیش ما بود .
* 3/4/67 برادر گلشن خداحافظی کرد . در بحبوحه روز 1/4 سه نامه از همسرم – شاهرخ و فخاریان شاگرد م دریافت کردم که برایم بسیار خوشحال کننده بود . ساعت 10:45 شب به اتفاق برادر جوانبخت راننده سابق به زیر ارتفاع "کاگر" آمدیم و شب را خوابیدیم تا صبح . الان روی ارتفاع هستم و در اطرافم ارتفاعات " سورکوه " ، " گامو " و دیگر ارتفاعات به خوبی دیده می شود .
* 4/4/67 ظهر امروز اخبار مربوط به سقوط مجنون را شنیدم و به یاد این جمله برادر شادلو افتادم که می گفت : .... وضاقت الارض و منعت السماء .... بعد از ظهر به اتفاق برادر علینقی با نقشه روی ارتفاع رفتیم و توجیه شدیم .
*
6/4/67 صبح امروز برادر شادلو بی سیم زد که
اگر می خواهی بروی نیکویی را توجیه کن و برو . با وجود سبکی کار برادر نیکویی را
که از بچه های مشهد و دانشجو بود ؛ توجیه کردم و عصر با بچه ها خداحافظی کردم .
این بار دل کندن از آن همه عشق و ایثار و گذشت و محبت سخت تر از دفعات پیشین بود .
با کاهنی و نیکخو به طرف موقعیت حرکت کردیم و یک راست پیش بچه های دیده بان رفتیم . در موقعیت
یک نامه از عفت پور دانش آموز کوچولوی هنرستانی داشتم که از خواندنش بسیار خوشحال شدم . روز قبل هم جواب نامه علیرضا و محمود آقا را
دادم . شب در کنار بچه های باحال و خوشمزه دیده بان بسیار خوب بود . برادر حسین
نژاد یک نوار سرود را که به تطبیق آورده بود به من هدیه داد.
اردیبهشت 1367 موقعیت شهید ذاکری ( اطراف بانه ) بالا / از راست مهدی معدنی - غلامرضا معدنی (پدر و پسر از تربت ) - شریفی(مشهد ) - ناشناس _ احمد دهقان - میرزایی ( تربت )
نشسته از راست حسینی - عبدالله شجاع - دانشور ( از تربت ) - بخشنده
* 7/4/67 به اتفاق کاهنی و خواجه که عازم مرخصی بودند به سقز آمدیم و پس از حمام و امور اداری و نهار عازم بوکان شدم . ساعت 3:30 به بوکان رسیدیم . آقای شریفی نبود . تا شب منتظرش ماندم . همکاران اداری می گفتند که ایشان مهاباد است و شب برمی گردد. برای خواب به حسینیه بوکان رفتم و صبح بعد از برداشتن ساکم از اداره ، در قهوه خانه مشغول خوردن چای بودم که مستخدم اداره شان آمد و گفت آقای شریفی آمده . صبحانه را با هم خوردیم و از دیدنش بسیار خوشحال شدم . ساعت 9:30 هم به قصد مهاباد سوار مینی بوس شدم و پس از دو سال و اندی دوباره به مهاباد آمدم .اولین همکار اداری برادر ابراهیم زاده مسئول بایگانی بود و همه دوستان دیگر که شدیدا ابراز لطف می کردند ومن شرمنده لطفشان . نهار را پیش آقای فتح الله زاده بودم و شب را پیش آقای خان محمدی . خود شهر بسیار تغییر کرده و به همت شهردار خوبش آقای حسن پور بسیار خوش نما و تر و تمیز است . سعادت یار شد و برادر مهدی خادم را که او هم برای دیدن بچه ها آمده بود ، دیدم .
صبح به خانه آقای شجاع تلفن کردم و بعد از صبحانه و خرید بلیط تهران ، در شهر دوری زدم . برادر بهزاد و حاج آقا حسن پور را هم دیدم . آقای زبیری و دانش آموز بایزید آدمی مکری که حالا در تربیت معلم درس می خواند و بسیاری دیگر از دبیران بومی را در خیابان و اداره دیدم و واقعا همه با محبت تمام و بسیار گرم و صمیمی برخورد داشتند. نهار ظهر را در خدمت برادر میر ستار میر عابد بودم و هدیه ای هم برای همسرم گرفتم . یک کیلو از شیرینی های باب دلم را هم خریدم . این صفحات را داخل اتوبوس می نویسم . هنوز به تبریز نرسیده ام . نزدیک پالایشگاه تبریز هستم و ساعت 6:32 عصر است .
اللهم ارزقنا زیاره الحسین فی الدنیا و شفاعته فی الاخره
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی
اسامی تعدادی از دوستان : دهقان - پسندیده - فولادی - اندرز گو - حسین نژاد - رحیم زاده - نیکخو - کاهنی - لطیفی - روحانی - مجلسی - رخشنده - شاندیز ( دانشجوی مشهدی ) - قلعه نویی - نیکویی - اشرفی - اسداللهی - حاج روح الله - عظیمی - رضایی فر - حاجی پور - صفاتی( دیده بان گنابادی باحال ) - مقدم (دیده بان مشهدی ) - صبوری - محمدی (کاشمری / مخابرات ) - رسول مظفری جوانی پر درد از قصر شیرین - اعتماد
بد نیست نگاهی به صورت برخی از خرید های روز آخر در بوکان و مهاباد بیاندازیم !!
حمام 100 ریال / صابون 150 / کرایه مهاباد 200 / چای 20 / تاکسی 20 / حمام 80 / عطر 800 / شیرینی 800 / بلیط تهران 880 / پیراهن 3800 / بیسکویت 100 / آدامس 60 / بلیط تربت 1150 / ترمینال به ترمینال 300 / نان شیر مال 100 / خیار 70 /تاکسی 40 / فالوده 100 / مجله 100 / روزنامه 30
🌹🌹🌹یادش بخیر
اسامی زیادی دوباره برایم زنده شد .